عسل فاطمهعسل فاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

عسل فاطمه

تب سنجاقک

     عزیز دلم سلام - این عکسها مربوطه میشه به تاریخ خردادماه ٩١ - عزیز دلم توی این عکسها مریض بودی و کسل. چند روز تب شدیدی کرده بودی و صورتت جوشهای ریزی زده بود که اذیتت می کرد. بعد از سه روز که یک کم تبت اومد پایین, من و بابا بردیمت پارک ساعی که یک کم حال و هوات عوض بشه. فرداش هم بردیمت پارک لاله. بمیرم نبینم اینطوری تب کنی و مریض بشی قشنگم.       این عکس آخری که لباس آبی تنته دیگه خوب شده بودی و سرحال. عاشق خنده هاتم نفسم. ...
22 دی 1392

نوروز 91

عید نوروز ٩١ خیلی سرد بود عزیزم. اون عکس اولی, ظهر روز اول عید بود که حاضر شده بودیم و داشتیم می رفتیم خونه مامانا و بابایی. کفش های مشکی ورنی هم پات کرده بودم و خیلی ذوق کردی که با اون کفشها خودت توی کوچه راه بری. تا گذاشتمت توی کوچه کلی خندیدی و ذوق کردی و اینور و اونور رفتی و بعدش به من گفتی ماما جوجو و بعد با اون انگشت کوچولوت بهم نشون دادی. من و بابا هم کلی ضعف کردیم و قربون صدقت رفتیم عسلم. اون عکس بالایی که لباس قرمز تنت هست رو خیلی دوست دارم. خونه مامانا است. لباست رو هم خاله زهره از کربلا برات آورد. خیلی بهت میومد. عکس پایینیش هم خونه مادر (مادربزرگ بابا محسن) خدابیامرز هست که الان یک سال و نیمه که ...
21 دی 1392

تولد يك سالگي عسل فاطمه

اينجا ديگه دخترم يك ساله شده بود. كيك تولدت رو رفتيم از قنادي شيرين عسل سعادت آباد گرفتيم. يه خونه خيلي قشنگ بود. براي شام هم بابابزرگها و مامان بزرگها و دايي ها و عمو و عمه اينا رو دعوت كرديم. خدا رو شكر خيلي خوب بود. شب قبلش هم رفتيم برات وسايل تولد رو خريديم. عشق بادكنك بودي. سقف خونه رو پر بادكنك كرده بوديم و تو كيف مي كردي. الان عكس نداشتم كه از اون تزئين ها بزارم.   اين هم يك عكس از ميز شام تولد يك سالگي دخترم. ...
16 دی 1392

عکسهای آتلیه ای

سلام امید زندگیم. چقدر مرور خاطرات برام لذت بخشه. خاطراتی که هرلحظه اونو تو برام ساختی. اینجا یادم میاد که ٩ ماهه بودی. یه روز بردمت آتلیه نزدیک خونه مامانا و بابایی (شهرک مخابرات - مرکز خرید پرواز - آتلیه نیک و نوین) و این عکسهای قشنگ رو ازت گرفتم. عکس بالایی که لباس قرمز تنت هست باهات سَرسَری کردم که تو بخندی. وقتی من سرم رو تکون می دادم تو خیلی خوشت می اومد و می خندیدی. دلم برای اون لحظه ها تنگ شده عسلم. از این عکسهات چاپ کردم و به همه فامیل دادم. ...
15 دی 1392

خوردن قطره آهن

عزیزم وقتی می خواستم بهت قطره آهن رو بدم می فهمیدی که الان قراره یه چیز بدمزه بخوری و قیافت رو این شکلی می کردی. لبهات رو سفت می کردی که مامان الهام نتونه بهت قطره بده. خیلی بلا بودی عسلم. مامان از قیافه تو کلی می خندید عشقم. اینجا هم قطره چکون رو داده بودم دستت و تو اونو به دهنت برده بودی. همش مواظب بودم که قطره آهن روی لباست نریزه چون اگر می ریخت دیگه اون لباست رو دوست نداشتم تنت کنم. دو بار لباسهات خراب شده بود عزیز دل مامان الهام. ...
15 دی 1392

سومین مسافرت دخترم (مشهد مقدس)

دختر بانمکم, اینجا شما ٦ ماهت تموم شده بود که رفتیم مشهد. خیلی خوش گذشت اما خیلی هم سخت بود. چون کلا برنامه خواب و خوراکت به هم خورده بود. یک روز هم رفتیم شاندیز, رستوران پدیده که این عکس رو ازت گرفتیم. به زور نشسته بودی مامانم. قربون اون لم دادنت برم. عزیزم, اونجا که لباس صورتی و آبی تنت هست روی فرشهای حرم امام رضا (ع) - صحن رضوی - گذاشتیمت.   ...
20 آذر 1392

اولین مسافرت دخترم (شمال)

عزیز دلم این عکسها مربوط به اولین مسافرتت به شمال هست. اردیبهشت ١٣٩٠ بود که من و تو و مامانا و بابایی رفتیم شمال ویلای عمو علی (عموی مامان الهام). بابا محسن خیلی کار داشت و نتونست با ما بیاد. توی راه به باغ لاله گچسر هم رفتیم و چندتایی عکس انداختیم. خیلی دلم می خواست به این مسافرت برم. چون تقریباً یک سال بود که هیچ جایی نرفته بودم. حتی اطراف تهران. به خاطر وجود تو عزیز دلم. از وقتی که فهمیدم خدای مهربون تو رو به من هدیه داده تقریباً هیچ جا نمی رفتم. دکتر بهم گفته بود که باید بیشتر استراحت کنم تا عشق مامان خوب رشد کنه. ...
20 آذر 1392

دومین مسافرت دخترم (شمال)

این دومین مسافرت نفسم به شمال هست. شهریور ٩٠ بود که من و تو و بابا محسن رفتیم شمال ویلای خاله زهره (خاله مامان الهام). مامانا و بابایی و حامد هم بودند. اینجا دخترم ٧ ماهه هست.   قربونت برم عزیز مامان. اینجا توی ماشین توی جاده چالوس بودیم. که عشق مامان سردش شده بود و مامانا که عقب پیشت نشسته بود پتو رو انداخت روت و تو خودت رو جمع کردی. ...
20 آذر 1392

اولین محرم (سال 90)

اینجا اولین محرم بعد از به دنیا اومدنت بود عزیزم.رفتم برات از پاساژ مهستان لباس سقایی خریدم. روز جمعه (همایش شیرخوارگان حسینی) بود و من حاضرت کردم و با مامانا و بابا محسن بردیمت مهدیه تهران. اما انقدر شلوغ بود که مجبور شدیم بیرون مهدیه بشینیم و به عزاداریها گوش بدیم. هوا هم خیلی سرد بود. یک ساعت نشستیم و بعدش اومدیم خونه. آخه می ترسیدم که تو سرما بخوری و مریض بشی. مامان قشنگم همیشه در پناه علی اصغر حسین (ع) باشی. انشاء ا... هر کسی که اولاد نداره و منتظر, خدا یه هدیه قشنگ (اولاد سالم و صالح) بهش بده. آمین. ...
20 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل فاطمه می باشد